اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

تولد مامانی

دیروز یعنی 25 شهریور تولدم بود مثل هر سال اول  صبح تبریک از طرف خواهر گل و دوست داشتنیم فریبا با تلفن شروع شد بعد بقیه خواهرها و مامان جون مرضیه  دستشون درد نکنه ممنون که یادم بودن و هستن و شب هم با هدیه از طرف بابایی کلی سوپرایز شدم و خوشحال بابا میخواست واسم گوشی بخره که من قبول نکردم و ولی بابا اصرار داشت واسم هدیه بخره و از اونجایی که من عاشق طلا هستم شب با یه انگشتر خوشگل طلا اومد خونه تو یه جعبه خیلی خوشگل تر ولی واسم تنگه امروز میخوام برم بزرگش کنم وقتی گرفتمش عکسشو میزارم.یه چیزی که همیشه گفتم و باز هم میگم اینکه شوهر من یه دونس و تکه از خدا میخوام سایش بالا سر من و دختر نازمون باشه ارش گلم دستت درد نکنه نمیدونم چه جور...
26 شهريور 1393

دردونه ما 16 ماهه شد

عشقم 16 ماهه شدی  هورااااااااااا عزیزم 16 ماهگیت مبارکککککککک خدایا شکرت که دخترم 1 ماه بزرگ تر شد و منو لایق دونستی شاهد این بزرگ شدن فرشته کوچولو باشم   ...
25 شهريور 1393

جمعه ای که گذشت

ظهر با عمواینا قرار گزاشتیم بریم پارک اب و اتش تا شما و سونیا اب بازی کنین. یه صبحانه مقوی دادم خوردی وبعد بازی و بعد هم 45 دقیقه خوابیدی که با صدا زدن من بیدار شدی لباس تنت کردم و رفتیم داخل ماشین کسل بودی و خواب الو . ولیییییییییی تا سونیا را دیدی گل از گلت شکفت و خوشحال پریدی بغل زن عمو .رسیدیم پارک یه رب به 4 بود و اب را ساعت 4 باز میکردن یکم قدم زدیم تا اب باز شد و تو صدای جیغ بچه ها را شنیدی ترسیدی و وحشت کردی و زدی زیر گریه از اون گریه هاااااااااا هر چی باهات حرف میزدم و میبردمت نی نی ببنی تا اب میومد بالا میزدی زیر گریه و حاضر نشدی حتی نگاه کنی همش تو بغل منو بابا بودی خلاصه که منو بابا کلی خورد تو ذوقمون و حسابی هرس خوردیم اخه ت...
23 شهريور 1393

اب بازی دختر طلا به روایت تصویر

روز جمعه رفتیم 3 تایی پارکینک را شستیم و تو همش به دنبال ما بودی و شلنگ اب را میخواستی حسابی اب بازی کردی و ذوق میکردی و میخندیدی و خوشجال بودی و منو بابا با دبدنت لذت میبردیم از این که خوشحالی عروسکم خلاصه شدی مثل موش اب کشیده خیس اب این هم از عکسات ...
18 شهريور 1393

روزمرگی

عشقم حسابی شیطون و صدالبته باهوش تر شدی و دیگه تو کل خونه راه میری و خودت واسه خودت ذوق میکنی شونه هاتو میدی بالا تا تعادلت حفظ بشه.این روزها خودت دستت را میزاری روز زانو هاتو بلند میشی بدون نیاز به مبل و صندلی و دیوار افرین مامانی وقتی بار اول بدون کمک وسیله ایستادی من واست دست زدم و میگفتم افرین و دست میزدم و سوت میزدم و حالا هر بار خودت بدون کم می ایستی واسه خودت دست میزنی و منم میگم افرین ایشالا قدمهات استوار باشه مامانی و به هر چی میخوای برسی به امید خدااااااااا.خیلی دختر باهوش و با شعوری هستی و همچنین حرف گوش کن. فقط بعضی وقتها که یه چیزهایی دستته و مخیوام ازت بگیرم جیغ میزنی و نمیدی ومحکم نگه میداری تو دستت منم کوتاه میام چون دوس...
17 شهريور 1393

مهمونی مادر و دختر

سلام عسلکم. روز  پنجشنبه خونه خاله زهرای یکی از دوستهای خوبم دعوت شدیم واسه ناهار.شب قبلش تو ساعت 1 شب خوابیدی  گفتم خوب امشب زود خوابید و.اسه فردا زود بیدار میشه بریم ولی یدفعه ساعت 5 صبح چون گاهی بابا تو خواب حرف میزنه و از شانس  بد من اون شب بلند حرف زدو تو بیدار شدی هر چی شیرت دادم که بخوابی بیخیال خواب شدی و تا ساعت 7 صبح شیطونی میکردی و نخوابیدی و نزاشتی من و بابا ه م بخوابیم بابا هم که بد خواب شدی بود کلی منو دعوا کرد و بلند شد پرده ار ا کشید تا خونه تاریک شه بلکه تو بخوابی ولی تو شیطنتت گل کرده بود و هی میرفتی سراغ بابا تا باهات بازی کنه. خلاصه ساعت 7 خوابیدی هر چند که خیلی خوابت میومدو چشمات را میمالیدی ولی نمی...
15 شهريور 1393

عکسهای گوشی مامان

این عکس مربوط میشه به یه شب که داشتیم میرفتیم بیرون شام بخوریم منتظر بابایی بودیم و تو کیف منو انداختی به شونت و میگفتی ددر عاشق کیف و بند کیفی که بندازی دور دستت و راه بری  الهی قربون قدت بشممممممممم منننننننننننننننننننن این عکس هم تو پارکینگ هایپر استاره که واست نی  گرفتم و دستت و داری به بابا نگاه میکنی فدای اون نگاهت مادر بشم الهی این عکس ها مربوط میشه به روزی که داریم میریم هدیه و سوپرایز دوستمو بگیریم همون گردنبند فیروزه را اومدیم بیرون منتظر تاکسی این عکسها هم مال روزیه که عمو اینا ظهر مهمون مابودن یه روز جمعه گذاشتمت رو تخت و گیر دادی به عروسکت و با گریه میخواستی بگیری عاشقتم با اون چشات که دل میبری این هم از اولی...
10 شهريور 1393

رفتیم خانه بازی

سلام عشقم خوبی روز شنبه تصمیم داشتم ببرمت خانه بازی تا بازی کنی و سرت گرم باشه و از محیط خونه دور باشی و با بچه ها ارتباط برقرارکنی چون دیگه راه میری و هم من راحتم هم تو.خلاصه بعد خوردن ناهار و میان وعده و یه خواب دو ساعته  حسابی سرحال   لباس پوشیدیم و واستون اب و موز و بیسکوییت برداشتم و رفتیم دنبال سونیا جون و رفتیم خانه بازی که تو اولش چون محیط سر پوشیده بود ترسیدی و گریه کردی ولی تا نی نی ها را دیدی اروم شدی و مشغول شدی و خاله های اونجا که خیلی خانومهای مهربونی بودن باهات بازی میکردن به سونیا هم حسابی خوش گذشت و نمیخواست بریم خونه تو هم که دیگه اخرش به زور مجبور شدم بغلت کنم بریم تازه بازیت گل کرده بود تا 8 شب اونجا ب...
10 شهريور 1393

روز دختر مبارک

اوای عزیزم . یگانه دختر زیبایم روزت مبارک فرشته پاک من تو امدی و خدا خواست دخترم باشی و بهترین غزل توی دفترم باشی                                                                                                     ...
5 شهريور 1393